Tuesday, February 14, 2006

آيا چه كس تو را از مهربان شدن با من مايوس مي كند


وقتي تو نسيتي خورشيد تابناك شايد دگر درخشش خود را و كهكشان پير گردش خود را از ياد مي برد و هر گياه از رويش نباتي خود بيگانه مي شود و آن پرنده اي كز شاخه انار پريده پرواز را هر چند پر گشوده فراموش مي كند آن برگ زرد بيد كه با باد تا سطح رود قصد سفر داشت قانون جذب و جاذبه را در بسط خاك مخدوش مي كند آنگاه نيروي بس شگرف مبهم نامرئي نور حيات را در هر چه هست و نيست خاموش مي كند وقتي تو با مني گويي وجود من سكر آفرين نگاه تو را نوش مي كند چشم تو آن شراب خلر شيرازست كه هر چه مرد را مدهوش مي كند
اي مهربانتر از من با من در دستهاي تو آيا كدام رزمز بشارت نهفته بود ؟ كز من دريغ كردي تنها تويي مثل پرنده هاي بهاري در آفتاب مثل زلال قطره بباران صبحدم مثل نسيم سرد سحر مثل سحر آب آواز مهرباني تو با من در كوچه باغهاي محبت مثل شكوفه هاي سپيد سيب ايثار سادگي است افسوس آيا چه كس تو را از مهربان شدن با من مايوس مي كند؟
اي مهربان من من دوست دارمت چون سبزه هاي درست چون برگ سبزرنگ درختان نارون معيارهاي تازه زيبايي با قامت تو سنجيده مي شود زيبايي عجيب تو معيار تازه اي ست با غربت غريب فراوانش مانند شعر من اين شعر بي قرين و اين تفاخر از سر شوخي ست نازنين
اي قامت بلند اي از درخت افرا گردنفرازتر از سرو سر بلند بسي پاكبازتر اي آفتاب تابان از نور آفتاب بسي دلنوازتر اي پاك تر از برفهاي قله الوند تو مهربانتر از لطيف نسيم ساكت شيرازي در سينه خيز دماوند و دست تو دست ظريف تو گلهاي باغ را زيور گرفته است و شعرهاي من اين بركه زلال تصوير پرشكوه تو را در بر گرفته است من كاشف اصالت زيبايي توام مفتون روح پاك و فريبايي توام تو با نوشخند مهر با واژه محبت فرسوده جان محتضزم را از بند درد آزاد مي كني و با نوازشت اين خشكزار خاطره ام را آباد مي كني با سدي از سكوت در من رساترين تلاطم ساكن را بنياد مي كني با اين سكوت سخت هراس انگيز بيداد مي كني
اي ما هميشه با هم و بي هم پيوند پاك تا بزند درميان ما اينك كدام دست ؟آه اي بيگانه وقتي تو مهربان باشي دنياي مهرباني داريم اي با تو هر چه هست توانايي در دست توست معجزه عيسايي وقتي بهار بود و گل رنگ رنگ بود آن شب شميم عشق نخستين خويش را از دست مهربان تو بوييدم اكنون بهار نيست تا برگهاي سبز درختان نارون تن در نسيم نرم بهاري رها كنند تا ماهيان سرخ در آبهاي بركه آبي شنا كنند
محبوب من بيا تا اشتياق بانگ تو در جان خسته ام شور و نشاط عشق برانگيزد من غرق مستي ام از تابش وجود تو در جام جان چنين سرشار هستي ام من بازتاب صولت زيبايي توام آيينه شكوه دلارايي توام
باري طلوع پاك تو در آن شب سياه شايد بشارت از دم صبح سپيد بود وقتي طليعه تو درخشيد از پ شت كوهسار توهم ديدم كه اين طلوع زيباترين سپيده صبح اميد بود اي سركشيده از دل اين قيرگونه شب بر آسمان برآي و رهاكن زرتار گيسوان زرافشان را همچون شهابها بر بيكران سپهر با شب نشستگان سخن از آفتاب نيست آنان كه از تو دورند چونان به شب نشسته شبكورند ت خورشيد خاوري جان جهان ز نور تو سرشار مي شود همراه با طلوع تو اي آفتاب پاك در خواب رفته طالع من اين خفته ساليان بيدار مي شود اي آيه مكرر آرامش مي خواهمت هنوز آري هنوز هم درياي ‌آرزوي در اين دل شكسته من موج مي زند راهي به دل بجو
افسوسا هنوز هم گلهاي كاكتوس پشت دريچه هاي اتاق توست ؟آه اي روزهاي خاطره اي كاكتوسها آيا هنوز هم ديوارهاي كوچه آن خانه از اشكهاي هر شبه من نمناك مانده است ؟آيا هنوز هم اميد من به معجزه خاك مانده است ؟ افسوس گلهاي كاكتوس
رنجوري تو را باور نمي كنم اي پيش مرگ تو همه رخشنده اختران تو مرگ آفتاب درخشان و پاك را باور مكن كه ابر ملالي اگر توراست چونان غروب سرد غم انگيز بگذرد دردي اگر به جان تو بنشست اين نيز بگذرد تهمت به تو ؟ تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟لعنت به آن كنم كه دو رو بود نفرين به او كنم كه عدو بود
دردي عظيم دردي ست با خويشتن نشستن در خويشتن شكستن وقتي به كوچه باغ مي برد بوي دلكش ريحان را بر بالهاي خسته خود باد گويي كه بوي زلف تو مي دادوقتي كه گام سحر رباي تو وز پله هاي وهم سحرگاهيگرم فرار بود در چشمهاي من ابر بهار بود برگرد در اين غروب سخت پر از درد محبوب من به بدرقه من برگرد هرگز دوباره بازنخواهي گشت و من تمام شب اين كوچه باغ دهكده را با گامهاي خسته طوافي دوباره خواهم كرد و شكوه تو را تا صبح تا طلوع سحر با ستاره خواهم كرد وقتي سكوت دهكده را برگشت گله هاي هياهوگر آشفته مي كند وقتي كه روي كوه خورشيد چون جام پر شراب فروي ميريزد و باد اين اسب اسب سركش ناشاد آشفته يال و سم به زمين كوبان در كوچه باغ دهكده مي پيچد ياد از تو مي كنم آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟و من از شهريان بريده به ده اوفتاده را تا شهر شور و عشق نخواهي برد ؟آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟ تا سبزه هاي دشت و ساقه لاله عباسي و بوته هاي پونه وحشيبه رقص برخيزند تا آب چشمه گرد سفر را زان روي تابناك بشويد و از تن تو اين تن تنديس مرمرين گرد و غبار خاك بشويد آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟ آيا سمند سركش را چابك سوار چيره نخواهي شد ؟ چون تك سوارها هر روز گرد دهكده هي هي كنان طواف نخواهي كرد ؟آنگه مرا رها شده از من راهي كوه قاف نخواهي كرد ؟بيهوده انتظار تو را دارم دانم دگر تو بازنخواهي گشت هر چند اينجا بهشت شاد خدايان است بي تو براي من اين سرزمين غم زده زندان است در هر غروب در امتداد شب من هستيم و تمامت تنهايي با خويشتن نشستن در خويشتن شكستن اين راز سر به مهر تا كي درون سينه نهفتن گفتن بي هيچ باك و دلهره گفتن ياري كن مرا به گفتن اين راز بازياري كن اي روي تو به تيره شبان آفتاب روز مي خواهمت هنوز
اي قامت بلند مقدس جاودان اي مرمر سپيد اي پاكي مجرد پنهان در انجماد سنگ من عابدانه دردل محراب سرد شب بدرود با خداي كهن گفتم هرگز كسي نگفته سپاس تواين گونه صادقانه كه منگفتم ديگر مرا با اين عذاب دوزخيت مگذار مهر سكوت را زين سنگواره لب سرد ساكنت بردار از اين نگاه سرد با چشمهاي سنگي تو دلگير مي شوم اي آفريده من آري تو جاودانه جواني من پير مي شوم در اين شبان تيره و تار اينك اي مرمر بلند سپيد تنديس دستپرور من پرداختم تو را با اين شگرف تيشه انديشه در طول ساليان كه چه بر من رفت باواژه هاي ناب در معبد خيالي خود ساختم تو را اما اي آفريده من نه اي خود تو آفريده مرا اينك با من چه مي كني ؟
باور نمي كنيد كه حتي هنوز هم در شرق آفتاب نخستين دميده است ؟ و برق آن نگاه نوازنده در بند بند جان من آواز زندگي ست ؟باور نمي كنيد كه ... ؟،سيماب صبحگاهي از سر بلندترين كگوهها فرو مي ريخت اي كاش شوكران شهامت من كو ؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home