Tuesday, June 20, 2006

وهم سبز

تمام روز را در آئینه گریه میکردم بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود تنم به پیلهء تنهائیم نمیگنجید و بوی تاج کاغذیم فضای آن قلمرو بی آفتاب را آلوده کرده بود نمیتوانستم ، دیگر نمیتوانستم صدای کوچه ، صدای پرنده ها صدای گمشدن توپهای ماهوتی و هایهوی گریزان کودکان و رقص بادکنک هاکه چون حبابهای کف صابون در انتهای ساقه ای از نخ صعود میکردند و باد ، باد که گوئی در عمق گودترین لحظه های تیرهء همخوابگی نفس میزد حصار قلعهء خاموش اعتماد مرا فشار میدادند و از شکافهای کهنه ، دلم را بنام میخواندندتمام روز نگاه من به چشمهای زندگیم خیره گشته بود به آن دو چشم مضطرب ترسان که از نگاه ثابت من میگریختند و چون دروغگویان به انزوای بی خطر پناه میآورندکدام قله کدام اوج ؟مگر تمامی این راههای پیچاپیچ در آن دهان سرد مکنده به نقطهء تلاقی و پایان نمیرسند ؟به من چه دادید ، ای واژه های ساده فریب و ای ریاضت اندامها و خواهش ها ؟اگر گلی به گیسوی خود میزدم از این تقلب ، از این تاج کاغذین که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده تر نبود ؟چگونه روح بیابان مرا گرفت و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد !چگونه ناتمامی قلبم بزرگ شد و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد !چگونه ایستادم و دیدم زمین به زیر دو پایم ز تکیه گاه تهی میشود و گرمی تن جفتم به انتظار پوچ تنم ره نمیبرد !کدام قله کدام اوج ؟مرا پناه دهید ای چراغ های مشوش ای خانه های روشن شکاک که جامه های شسته در آغوش دودهای معطر بر بامهای آفتابیتان تاب میخورند مرا پناه دهید ای زنان سادهء کامل که از ورای پوست ، سر انگشت های نازکتان مسیر جنبش کیف آور جنینی را دنبال میکند و در شکاف گریبانتان همیشه هوا به بوی شیر تازه میآمیزد کدام قله کدام اوج ؟مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش - ای نعل های خوشبختی - و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها مرا پناه دهید ای تمام عشق های حریصی که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را به آب جادو و قطره های خون تازه میآراید تمام روز تمام روز رها شده ، رها شده ، چون لاشه ای بر آب به سوی سهمناک ترین صخره پیش میرفتم به سوی ژرف ترین غارهای دریائی و گوشتخوارترین ماهیان و مهره های نازک پشتم از حس مرگ تیر کشیدندنمی توانستم دیگر نمی توانستم صدای پایم از انکار راه بر میخاست و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگکه بر دریچه گذر داشت ، با دلم میگفت " نگاه کن تو هیچگاه پیش نرفتی تو فرو رفتی .

Wednesday, May 03, 2006

اين روزا

اين روزا عادت همه رفتن ودل شكستنه
درد تموم عاشقا پاي كسي نشستنه
اين روزا مشق بچه ها يه صفحه آشفتگيه
گرداي رو آينه ها فقط غم زندگيه
اين روزا درد عاشقا فقط غم نديدنه
مشكل بي ستاره ها يه كم ستاره چيدنه
اين روزا كار گلدونا از شبنمي تر شدنه
آرزوي شقايقا يه شب كبوتر شدنه
اين روا آسمونمون پر از شكسته باليه
جاي نگاه عاشقت باز توي خونه خاليه
اين روزا كار آدما دلهاي پاك رو بردنه
بعدش اونو گرفتن و به ديگري سپردنه
اين روزا كار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترين بهانشون از هم خبر نداشتنه
اين روزا سهم عاشقا غصه و بي وفاييه
جرم تمومشون فقط لذت آشناييه
اين روزا توي هر قفس يكي دو تا قناريه
شبها غم قناريها تو خواب خونه جاريه
اين روزا چشماي همه غرق نياز شبنمه
رو گونه هر عاشقي چند قطره بارون غمه
اين روزا ورد بچه ها بازي چرخ و فلكه
قلباي مثل دريامون پر از خراش و تركه
اين روزا عادت گلها مرگ و بهونه كردنه
كار چشماي آدما دل رو ديونه كردنه
اين روزا كار رويامون از پونه خونه ساختنه
نشونه پروانگي زندگي ها رو باختنه
اين روزا تنها چارمون شايد پرنده مردنه
رو بام پاك آسمون ستاره رو شمردنه
اين روزا آدما ديگه تو قلب هم جا ندارن
مردم ديگه تو دلهاشون يه قطره دريا ندارن
اين روزا فرش كوچه ها تو حسرت يه عابره
هر جا يكي منتظر ورود يه مسافره
اين روزا هيچ مسافري بر نمي گرده به خونه
چشاي خسته تا ابد به در بسته مي مونه
اين روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پر زدن و نموندنه
اين روزا درد آدما فقط غم بي كسيه
زندگيشون حاصلي از حسرت و دلواپسيه
اين روزا خوشبختي ما پشت مه نبودنه
كار تموم شاعرا فقط غزل سرودنه
اين روزا درد آدما داشتن چتر تو بارونه
چشماي خيس و ابريشون همپاي رود كارونه
اين روزا دوستا هم ديگه با هم صداقت ندارن
يه وقتا توي زندگي همديگر و جا مي ذارن
جنس دلاي آدما اين روزا سخت و سنگيه
فقط توي نقاشيا دنيا قشنگ و رنگيه
اين روزا جرم عاشقي شهر دل و فروختنه
چاره فقط نشستن و به پاي چشمي سوختنه
اسم گلا رو اين روزا ديگه كسي نمي دونه
اما تو تا دلت بخواد اينجا غريب فراوونه
اين روزا فرصت دلا براي عاشقي كمه
زخماي بي ستاره ها تشنه ياس مرهمه
اين روزا اشك مون فقط چاره ي بي قراريه
تنها پناه آدما عكساي يادگاريه
اين روزا فصل غربت عشق و يبدهاي مجنونه
بغضاي كال باغچه منتظر يه بارونه
اين روزا دوستاي خوبم همديگر رو گم ميكنن
دلاي پاك و ساده رو فداي مردم ميكنن
اين روزا آدما كمن پشت نقاب پنجره
كمتر ميبيني كسي رو كه تا ابد منتظره
مردم ما به همديگه فقط زود عادت مي كنن
حقا كه بي وفايي رو خوب هم رعايت ميكنن
درسته كه اينجا همه پاييزا رو دوست ندارن
پاييز كه از راه ميرسه پا روي برگاش مي ذارن
اما شايد تو زندگي يه بغض خيس و كال دارن
چند تا غم و يه غصه و آرزوي محال دارن
اين روزا بايد هممون براي هم سايه باشيم
شبا يه كم دلواپس كودك همسايه باشيم
اون وقت دوباره آدما دستاشون رو پل ميكنن
درداي ارغواني رو با هم تحمل مي كنن
اگه به هم كمك كنيم زندگي ديدني ميشه
بر سر پيمان مي مونن دوستاي خوب تا هميشه
اما نه فكر كه ميكنم اين كار يه كار ساده نيست
انگار براي گل شدن هنوز هوا آماده نيست

مريم حيدر زاده

Wednesday, April 19, 2006

You

~Your eyes~ which first held me captivated where I stood.
~Your smile~ to dazzle the sun and warm every corner of my soul.
~Your voice~ like a sparkling mountain stream which flows into my heart.
~Your walk~ and the way your gracefulness takes my breath away.
~Your hair~ about which I dreamed cascading into my face as you leaned over me.
~Your hands~ whose caress I crave to hold my face in their tenderness.
~Your arms ~ I long to have around my neck as you pull me close to your warmth.
~Most of all~ everything you are changed the way I feel about my life.
~lurve ya maloo

I see forever when i look into your eyes You are all i ever wanted And i want you to be mine Lets make a promise till the end of time We will always be together And our love would never die Cus i see whole world in you When i look into your eyes I can see how much i love you & i truly realize it When i look into your eyes I looked for you whole of my life Now i have found you Can't stop this feelin' Its all i can do now I can see how much i love you And it makes me realize When i look into your eyes We will always be together And we'll see our dreams come true When i look into your eyes You are everythin' to me And i cudn't see That two of us apart I live my life for you I wanna be by your side In everythin' what you do There sumthin' that you could believe that it's true And i would die for you aswell For our love will last forever I need you like i've never needed anyone before.....luv ya baby~

Monday, April 10, 2006

تولدی دیگر


همه هستی من آيه تاريکيستکه ترا در خود تکرار کنانبه سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد بردمن در اين آيه ترا آه کشيدم ، آه من در اين آيه ترابه درخت و آب و آتش پيوند زدم□زندگی شايد يک خيابان درازست که هر روز زنی با زنبيلی از آن ميگذردزندگی شايد ريسمانيست که مردی با آن خود را از شاخه ميآويزدزندگی شايد طفليست که از مدرسه بر ميگرددزندگی شايد افروختن سيگاری باشد ، در فاصله رخوتناک دو هم آغوشیيا عبور گيج رهگذری باشدکه کلاه از سر برميداردو به يک رهگذر ديگر بالبخندی بی معنی ميگويد < صبح بخير>زندگی شايد آن لحظه مسدوديستکه نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ويران ميسازدو در اين حسی استکه من آنرا با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت در اتاقی که باندازه یک تنهاييست دل من که به اندازه يک عشقستبه بهانه های ساده خوشبختی خود مينگردبه زوال زيبای گلها در گلدانبه نهالی که تو در باغچه خانمان کاشته ایو به آواز قناری هاکه به اندازه يک پنجره ميخوانندآه ...سهم من اینست سهم من اینستسهم من ،آسمانیست که آویختن پردهای آنرا از من میگیردسهم من پائین رفتن از یک پله ی متروکستو به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتنسهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاستو در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید :" دستهایت رادوست میدارم "دستهایم را در باغچه میکارمسبز خواهم شد ، میدانم ، ، میدانم، میدانمو پرستو ها در گودی انگشتان جوهریمتخم خواهند گذاشتگوشواری به دو گوشم میآویزماز دو گیلاس سرخ همزادو به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانمکوچه ای هست که در آنجاپسرانی که به من عاشق بودند ، هنوزبا همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغربه تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او راباد با خود بردکوچه ای هست که قلب من آنرااز محله های کودکیم دزدیده ستسفر حجمی در خط زمانو به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردنحجمی از تصویری آگاهکه زمهمانی یک آینه بر میگردد و بدینسانستکه کسی میمیردو کسی میماندهیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی صید نخواهد کرد .من پری کوچک غمگینی رامیشناسم که در اقیانوسی مسکن داردو دلش را در یک نی لبک چوبین مینوازد آرام ، آرامپری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیردو سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد .

Sunday, February 19, 2006

ولی من شکست نمی خورم


اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست
او جانشین نداشتن هاست
نفرین و آفرین ها بیثمر است.
اگر تمامی گرگ ها هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد
تو مهربان جاویدان آسیب ناپذیر من هستی.
ای پناه ابدی ! تو می توانی جانشین همه بی پناهی ها شوی.

دکتر علی شریعتی

Wednesday, February 15, 2006

از دوست داشتن



امشب از آسمان دیده ی تو ، روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذ ها ، پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه ی تب آلودم ، شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره میسوزد ، عطش جاودان آتش ها

آری ، آغاز دوست داشتن است ، گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان راه دگر نیندیشم ، که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا حذر کردن ، شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای میماند ، عطر سکر آور گل یاس است

آه ، بگذار گم شوم در تو ، کس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب ، بوزد بر ترانه ی من

آه بگذار زین دریچه ی باز ، خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم ، بگذارم از حصار دنیاها

دانی از زندگی تو چه می خواهم ، من تو باشم ، تو پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود ، بار دیگر تو ، بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریا نیست ، کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفانی ، کاش یارای گفتنم باشد

بسکه لبریزم از تو ، میخواهم ، بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان ، تن بکوبم به موج دریاها

بسکه لبریزم از تو ، میخواهم ، چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام ، به سبک سایه تو آویزم

آری ، آغاز دوست داشتن است ، گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان راه دگر نیندیشم ، که همین دوست داشتن زیباست

فروغ فرخزاد

Tuesday, February 14, 2006

آيا چه كس تو را از مهربان شدن با من مايوس مي كند


وقتي تو نسيتي خورشيد تابناك شايد دگر درخشش خود را و كهكشان پير گردش خود را از ياد مي برد و هر گياه از رويش نباتي خود بيگانه مي شود و آن پرنده اي كز شاخه انار پريده پرواز را هر چند پر گشوده فراموش مي كند آن برگ زرد بيد كه با باد تا سطح رود قصد سفر داشت قانون جذب و جاذبه را در بسط خاك مخدوش مي كند آنگاه نيروي بس شگرف مبهم نامرئي نور حيات را در هر چه هست و نيست خاموش مي كند وقتي تو با مني گويي وجود من سكر آفرين نگاه تو را نوش مي كند چشم تو آن شراب خلر شيرازست كه هر چه مرد را مدهوش مي كند
اي مهربانتر از من با من در دستهاي تو آيا كدام رزمز بشارت نهفته بود ؟ كز من دريغ كردي تنها تويي مثل پرنده هاي بهاري در آفتاب مثل زلال قطره بباران صبحدم مثل نسيم سرد سحر مثل سحر آب آواز مهرباني تو با من در كوچه باغهاي محبت مثل شكوفه هاي سپيد سيب ايثار سادگي است افسوس آيا چه كس تو را از مهربان شدن با من مايوس مي كند؟
اي مهربان من من دوست دارمت چون سبزه هاي درست چون برگ سبزرنگ درختان نارون معيارهاي تازه زيبايي با قامت تو سنجيده مي شود زيبايي عجيب تو معيار تازه اي ست با غربت غريب فراوانش مانند شعر من اين شعر بي قرين و اين تفاخر از سر شوخي ست نازنين
اي قامت بلند اي از درخت افرا گردنفرازتر از سرو سر بلند بسي پاكبازتر اي آفتاب تابان از نور آفتاب بسي دلنوازتر اي پاك تر از برفهاي قله الوند تو مهربانتر از لطيف نسيم ساكت شيرازي در سينه خيز دماوند و دست تو دست ظريف تو گلهاي باغ را زيور گرفته است و شعرهاي من اين بركه زلال تصوير پرشكوه تو را در بر گرفته است من كاشف اصالت زيبايي توام مفتون روح پاك و فريبايي توام تو با نوشخند مهر با واژه محبت فرسوده جان محتضزم را از بند درد آزاد مي كني و با نوازشت اين خشكزار خاطره ام را آباد مي كني با سدي از سكوت در من رساترين تلاطم ساكن را بنياد مي كني با اين سكوت سخت هراس انگيز بيداد مي كني
اي ما هميشه با هم و بي هم پيوند پاك تا بزند درميان ما اينك كدام دست ؟آه اي بيگانه وقتي تو مهربان باشي دنياي مهرباني داريم اي با تو هر چه هست توانايي در دست توست معجزه عيسايي وقتي بهار بود و گل رنگ رنگ بود آن شب شميم عشق نخستين خويش را از دست مهربان تو بوييدم اكنون بهار نيست تا برگهاي سبز درختان نارون تن در نسيم نرم بهاري رها كنند تا ماهيان سرخ در آبهاي بركه آبي شنا كنند
محبوب من بيا تا اشتياق بانگ تو در جان خسته ام شور و نشاط عشق برانگيزد من غرق مستي ام از تابش وجود تو در جام جان چنين سرشار هستي ام من بازتاب صولت زيبايي توام آيينه شكوه دلارايي توام
باري طلوع پاك تو در آن شب سياه شايد بشارت از دم صبح سپيد بود وقتي طليعه تو درخشيد از پ شت كوهسار توهم ديدم كه اين طلوع زيباترين سپيده صبح اميد بود اي سركشيده از دل اين قيرگونه شب بر آسمان برآي و رهاكن زرتار گيسوان زرافشان را همچون شهابها بر بيكران سپهر با شب نشستگان سخن از آفتاب نيست آنان كه از تو دورند چونان به شب نشسته شبكورند ت خورشيد خاوري جان جهان ز نور تو سرشار مي شود همراه با طلوع تو اي آفتاب پاك در خواب رفته طالع من اين خفته ساليان بيدار مي شود اي آيه مكرر آرامش مي خواهمت هنوز آري هنوز هم درياي ‌آرزوي در اين دل شكسته من موج مي زند راهي به دل بجو
افسوسا هنوز هم گلهاي كاكتوس پشت دريچه هاي اتاق توست ؟آه اي روزهاي خاطره اي كاكتوسها آيا هنوز هم ديوارهاي كوچه آن خانه از اشكهاي هر شبه من نمناك مانده است ؟آيا هنوز هم اميد من به معجزه خاك مانده است ؟ افسوس گلهاي كاكتوس
رنجوري تو را باور نمي كنم اي پيش مرگ تو همه رخشنده اختران تو مرگ آفتاب درخشان و پاك را باور مكن كه ابر ملالي اگر توراست چونان غروب سرد غم انگيز بگذرد دردي اگر به جان تو بنشست اين نيز بگذرد تهمت به تو ؟ تهمت زدن چگونه توانم به آفتاب ؟لعنت به آن كنم كه دو رو بود نفرين به او كنم كه عدو بود
دردي عظيم دردي ست با خويشتن نشستن در خويشتن شكستن وقتي به كوچه باغ مي برد بوي دلكش ريحان را بر بالهاي خسته خود باد گويي كه بوي زلف تو مي دادوقتي كه گام سحر رباي تو وز پله هاي وهم سحرگاهيگرم فرار بود در چشمهاي من ابر بهار بود برگرد در اين غروب سخت پر از درد محبوب من به بدرقه من برگرد هرگز دوباره بازنخواهي گشت و من تمام شب اين كوچه باغ دهكده را با گامهاي خسته طوافي دوباره خواهم كرد و شكوه تو را تا صبح تا طلوع سحر با ستاره خواهم كرد وقتي سكوت دهكده را برگشت گله هاي هياهوگر آشفته مي كند وقتي كه روي كوه خورشيد چون جام پر شراب فروي ميريزد و باد اين اسب اسب سركش ناشاد آشفته يال و سم به زمين كوبان در كوچه باغ دهكده مي پيچد ياد از تو مي كنم آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟و من از شهريان بريده به ده اوفتاده را تا شهر شور و عشق نخواهي برد ؟آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟ تا سبزه هاي دشت و ساقه لاله عباسي و بوته هاي پونه وحشيبه رقص برخيزند تا آب چشمه گرد سفر را زان روي تابناك بشويد و از تن تو اين تن تنديس مرمرين گرد و غبار خاك بشويد آيا دوباره بازنخواهي گشت ؟ آيا سمند سركش را چابك سوار چيره نخواهي شد ؟ چون تك سوارها هر روز گرد دهكده هي هي كنان طواف نخواهي كرد ؟آنگه مرا رها شده از من راهي كوه قاف نخواهي كرد ؟بيهوده انتظار تو را دارم دانم دگر تو بازنخواهي گشت هر چند اينجا بهشت شاد خدايان است بي تو براي من اين سرزمين غم زده زندان است در هر غروب در امتداد شب من هستيم و تمامت تنهايي با خويشتن نشستن در خويشتن شكستن اين راز سر به مهر تا كي درون سينه نهفتن گفتن بي هيچ باك و دلهره گفتن ياري كن مرا به گفتن اين راز بازياري كن اي روي تو به تيره شبان آفتاب روز مي خواهمت هنوز
اي قامت بلند مقدس جاودان اي مرمر سپيد اي پاكي مجرد پنهان در انجماد سنگ من عابدانه دردل محراب سرد شب بدرود با خداي كهن گفتم هرگز كسي نگفته سپاس تواين گونه صادقانه كه منگفتم ديگر مرا با اين عذاب دوزخيت مگذار مهر سكوت را زين سنگواره لب سرد ساكنت بردار از اين نگاه سرد با چشمهاي سنگي تو دلگير مي شوم اي آفريده من آري تو جاودانه جواني من پير مي شوم در اين شبان تيره و تار اينك اي مرمر بلند سپيد تنديس دستپرور من پرداختم تو را با اين شگرف تيشه انديشه در طول ساليان كه چه بر من رفت باواژه هاي ناب در معبد خيالي خود ساختم تو را اما اي آفريده من نه اي خود تو آفريده مرا اينك با من چه مي كني ؟
باور نمي كنيد كه حتي هنوز هم در شرق آفتاب نخستين دميده است ؟ و برق آن نگاه نوازنده در بند بند جان من آواز زندگي ست ؟باور نمي كنيد كه ... ؟،سيماب صبحگاهي از سر بلندترين كگوهها فرو مي ريخت اي كاش شوكران شهامت من كو ؟